۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۸۸

دوش خوردم از می وحدت سحر پیمانه ای
آشنا دیدم بخود زآن نشه ی هر بیگانه ای

ذکر تسبیح ملک در گوش من افسانه بود
اندر آن مستی که بودم نعره مستانه ای

پای بر فرق سلاطین مینهادم از شعف
تا بدریوزه گرفتم جامی از میخانه ای

این دبستان را ادیب آیا که باشد کز شرف
حکمت آموزد بلقمان از جنون دیوانه ای

داشتم فرمان آزادی بکف از هر دو کون
در گدائی داشتم بس منصب شاهانه ای

عار بود از خلعت دیبای سلطانی مرا
راست بودی بر تنم چون کسوت رندانه ای

شمع رخسار که یا رب در تجلی بود دوش
کامدی از مهر و ماه انجمش پروانه ای

پرده دارم بود ماه و هندوی بامم زحل
داشتم بالاتر از قصر زحل چون خانه ای

یکجهان جان بودم و یکعالم از روح روان
زآنکه بودم جان نثار شاهد جانانه ای

منت بیجا زغواصان عمان کی برم
من بخاک میکده تا جسته ام دردانه ای

این ثمرها از کجا آشفته چون نبود عمل
منکه جز حب علی در دل نکشتم دانه ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.