۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۶۱

ای هشت باب خلد زروی تو آیتی
وز قامت تو شور قیامت کنایتی

تفسیر سر آیه نورش شود عیان
هر کاو زمصحف رخ تو خواند آیتی

مانده باین امید خضر زنده در جهان
کز چشمه حیات تو بیند سقایتی

پرچم بفرق مهر و مه از غالیه که زد
جز تو که برفراشتی از زلف رایتی

اندر هوای حسن ازل عشق شد پدید
آنرا نهایتی نه و این را بدایتی

عشقم خراب کرده وآری چنین کند
چون پادشه بقهر بگیرد ولایتی

عمرم بسر رسید و نشد شام هجر صبح
گوئی ندارد این شب تیره نهایتی

خضر ای خط چو گرد لبت را گرفت گفت
این چشمه جز بخضر ندارد کفایتی

شد نافه خون بناف غزال ختا و چین
کرده صبا ززلف تو گویا حکایتی

چون شد که شد زخون کسان پنجه ات خضاب
در حق من رقیب نکرد ار سعایتی

ما کشته تخم و منتظر ابر رحمتیم
ای پادشه بکشت رعیب رعایتی

آشفته را بکوی مغان راهبر که شد
گر پیر میفروش نکردش هدایتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۶۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.