۱۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۳۰

با داورت سخن چه بود روز داوری
یا خود بخون خلق بهانه چه آوری

گر گیردت که داد ندادی بسلطنت
با اینکه آمدت مه و ماهی بچاکری

پاسخ چه آوری و چه گوئی بمعذرت
کانجا نمیخرند زتو ناز و دلبری

می را حلال خوردی و خون زآن حلالتر
تا بر تو باد هان که زخون جگرخوری

از سر بنه غرور و بیاد آر عاقبت
هرگه بخاک حلقه عشاق بگذری

گرد سپاه خط زعذارت بلند شد
تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بری

تا کی بنخوت کله و تاجی و کمر
سر را فرود آر بکنج قلندری

درویش را بیار و باو یار شو زمهر
چون بخت یاریت کند و حسن یاوری

پندی بیادگار بگویم نگاهدار
با بندگان شه مکن ای ترک داوری

آشفته راست داغ غلامی زمرتضی
بهر نثار شاه بدامان در دری

او را بود بخاک نجف کان کیمیا
از او بجو بتا عمل کیمیاگری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۲۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.