۲۲۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۰

دلم چو شمع همه عمر میهمان خود است
چو قرعه چشم همایم بر استخوان خود است

ز نسبت دگری نیست سربلندی ما
سر شهید تو چون لاله بر سنان خود است

قرینه نیست در آوارگی مرا که مدام
مسافرم من و عنقا در آشیان خود است

قبول نیست فلک، برگرفته ی او را
غبار چون ز زمین خاست، آسمان خود است

ز دیگری چه کنی شکوه بی سبب منصور!
طناب دار تو از پنبه ی دکان خود است

به عشق دم ز علایق مزن، چه نادانی
که با اجل همه سوگند او به جان خود است

چه غم ز فتنه ی محشر شهید عشق ترا
چو شیر مست که در خواب، پاسبان خود است

سلیم را که فلک بود در عنان، اکنون
دوان به راه تو چون برق در عنان خود است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.