هوش مصنوعی:
این متن شعری عاشقانه و عرفانی است که با استفاده از تصاویر و استعارههای زیبا، حالات مستی، عشق، و جستجوی معنویت را به تصویر میکشد. شاعر از عناصری مانند شراب، گلستان، شمشیر، و آب حیات برای بیان احساسات عمیق خود استفاده کرده است. همچنین، اشارههایی به مفاهیمی مانند رشک، فانوس، و میخوارگی وجود دارد که بر فضای شاعرانه و رمزآلود متن میافزاید.
رده سنی:
16+
متن دارای مضامین عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات کلاسیک دارد. همچنین، برخی از استعارهها مانند مستی و شراب ممکن است برای مخاطبان جوانتر نامناسب یا گمراهکننده باشد.
شمارهٔ ۴۲۳
رسید آن مست و از گردن صراحی در بغل دارد
سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد
ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن
که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد
مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید
که هر شب تا به وقت صبح، شمعی در بغل دارد
اگر از می خمی یا شیشه ای یابد چه خواهد شد
دماغ ما که از پیمانه ای بیم خلل دارد
به مخموران ز جام عشرت خود جرعه ای افشان
بنازم آن حریفی را که نقش او شتل دارد
مرا لب تشنه مردن در ره آوارگی خوشتر
که موج آب حیوان نقشی از طول امل دارد
می دولت همه از ساقی ایام می گیرند
سر اسلام خان این نشأه از فیض ازل دارد
چه صرفه می برد دشمن اگر با او در افتاده ست
که آب تیغ او با جوهر آتش جدل دارد
عجب نبود اگر بر حسن لیلی دامن افشاند
که طبع او چو حرف خود عروسی در بغل دارد
اگر صحرا ز همواری چو خلق عارفان باشد
ز خیل و اسب، راه لشکرش کوه و کتل دارد
ز خوان او که عالم زله بند آن بود دایم
گدا چون هاله قرص شیرمالی در بغل دارد
به شعر عاشقانه طبع او چون مایل افتاده ست
سلیم از ذوق آن کلکم سر و برگ غزل دارد
سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد
ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن
که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد
مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید
که هر شب تا به وقت صبح، شمعی در بغل دارد
اگر از می خمی یا شیشه ای یابد چه خواهد شد
دماغ ما که از پیمانه ای بیم خلل دارد
به مخموران ز جام عشرت خود جرعه ای افشان
بنازم آن حریفی را که نقش او شتل دارد
مرا لب تشنه مردن در ره آوارگی خوشتر
که موج آب حیوان نقشی از طول امل دارد
می دولت همه از ساقی ایام می گیرند
سر اسلام خان این نشأه از فیض ازل دارد
چه صرفه می برد دشمن اگر با او در افتاده ست
که آب تیغ او با جوهر آتش جدل دارد
عجب نبود اگر بر حسن لیلی دامن افشاند
که طبع او چو حرف خود عروسی در بغل دارد
اگر صحرا ز همواری چو خلق عارفان باشد
ز خیل و اسب، راه لشکرش کوه و کتل دارد
ز خوان او که عالم زله بند آن بود دایم
گدا چون هاله قرص شیرمالی در بغل دارد
به شعر عاشقانه طبع او چون مایل افتاده ست
سلیم از ذوق آن کلکم سر و برگ غزل دارد
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.