۱۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۲۲

خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم
جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم

عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود
همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم

روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد
همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم

خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم
آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم

پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله
بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم

قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل
کاروان موج را صدبار در دریا زدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.