۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۱

طپیدنها در دل می زند دلدار می آید
زخود رفتم سر راهی بگیرم یار می آید

خرامت باز آیین بدن گلشن گشته است امشب
که بوی یوسف از پیراهن گلزار می آید

به کام غیر چون می بینمت از دور می نالم
چو آن بلبل که با گل بر سر بازار می آید

توان با وسعت مشرب ملایم ساخت سرکش را
چو راه سیل بر صحرا فتد هموار می آید

زجوش غم فرو بارید اشک از دیده ام جویا
چو سیلابی که بدمستانه از کهسار می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.