۶۸۷ بار خوانده شده

حکایت

شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو در اقصای روم

من و چند سالوک صحرا نورد
برفتیم قاصد به دیدار مرد

سرو چشم هر یک ببوسید و دست
به تمکین و عزت نشاند و نشست

زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چوبی بر درخت

به لطف و لبق گرم رو مرد بود
ولی دیگدانش عجب سرد بود

همه شب نبودش قرار هجوع
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع

سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد

یکی بد که شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود

مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به

به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن

به ایثار مردان سبق برده‌اند
نه شب زنده‌داران دل مرده‌اند

همین دیدم از پاسبان تتار
دل مرده وچشم شب زنده‌دار

کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است

قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت

به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت درویش با روباه
گوهر بعدی:حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.