۸۹۸ بار خوانده شده

حکایت

شکر لب جوانی نی آموختی
که دلها در آتش چو نی سوختی

پدر بارها بانگ بر وی زدی
به تندی و آتش در آن نی زدی

شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان و مدهوش کرد

همی گفت بر چهره افگنده خوی
که آتش به من در زد این بار نی

ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست؟

گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سر دست بر کاینات

حلالش بود رقص بر یاد دوست
که هر آستینیش جانی در اوست

گرفتم که مردانه‌ای در شنا
برهنه توانی زدن دست و پا

بکن خرقه نام و ناموس و زرق
که عاجز بود مرد با جامه غرق

تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن
گوهر بعدی:حکایت پروانه و صدق محبت او
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۳۹۹/۹/۱۸ ۲۰:۵۶

یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا