۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۸

هوای دیدنت ای ترک تند خوست مرا
نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا

من شکسته چنان تلخ کامیی دارم
که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا

تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم
که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا

از آن شبی که چو گل در کنار من بودی
هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا

کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت
چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا

جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب
دل پیاله ندارم سر سبوست مرا

چنان فرو شده ام در خیال او اهلی
که وصل دوست نماید خیال دوست مرا

بهم متاب دگر سنبل پریشان را
یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را

بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه
چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را

مجوی شربت وصل از بتان که این مردم
همیشه خون جگر داده اند مهمان را

چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد
اگرچه بر زده یی چابکانه دامان را

نسیم گل خبر از یار می دهد اهلی
مرو بباغ که بر باد میدهی جان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.