۱۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۵

چون به زنجیر محبت بسته یی پای مرا
عفو باید کردنت دیوانگی های مرا

من بسر گر میروم جرمی ندارم زانکه تو
هر دم آتش می فروزی دیگ سودای مرا

از من دیوانه گر نیک و بدی دیدی مرنج
رو مده در خاطر خود زشت و زیبای مرا

این قدر بینایی من بس که جز خاک درت
در نظر چیزی نیاید چشم بینای مرا

ظاهر و پنهان چه پوشم چون تو می بینی عیان
داغ پنهان درون و اشک پیدای مرا

بر من مجنون چه حاجت زخم تیرت ای پری
بهر من تیرست و نشتر خار صحرای مرا

ز آستانت همچو اهلی کی کنم پهلو تهی
هم مگر روزی اجل خالی کند جای مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.