۲۲۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۱

چو سوختم از عشق و شستم از جان دست
هنوز گریه نمی داردم ز دامان دست

به خاک پای تو ساقی که مردم از حسرت
ترحمی، که تو داری به آب حیوان دست

بده به تشنه لبان جرعه یی که ساغر بخت
چنانکه آمدازین دست می رود زان دست

چو گل ز خون دلم دامنت نشان دارد
در آستین چه کنی همچو غنچه پنهان دست

ز جیب چاک بدیوانگی چه عیب بود
مرا که عشق نمی دارد از گریبان دست

تو یوسفی چه عجب گر زدیدنت چون گل
بخون خویش بود غرقه صدهزاران دست

بیاد قبله ابروی آن صنم اهلی
گشاده اند به حق کافر و مسلمان دست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.