۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۱

مصر شرف از حسن ادب یوسف جان یافت
دولت بعبث جان برادر نتوان یافت

داریم گمانی که ترا هست دهان لیک
کس گنج یقین را نتواند بگمان یافت

آنی که تو داری بصفت راست نیاید
آن مست می تست که کیفیت آن یافت

آن زخم جفا خورد شکاریم که از ما
بی خون جگر کس نتوانست نشان یافت

دشنام ترا قدر دعا گوی تو داند
کز تلخی دشنام تو شیرینی جان یافت

یکدم بوصال تو امانم ندهد هجر
هرگز نتواند کسی از مرگ امان یافت

آیینه اسکندر و جام جم اگر هست
اینست که اهلی ز کف پیر مغان یافت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.