۱۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۵

ببین که کار من از غم چه سخت افتادست
که دل ز دیده برون لخت لخت افتادست

ز آفتاب تو هر ذره شمع وصل افروخت
چراغ خلوت ما تیره بخت افتادست

چنین که پنبه خونین زداغ ما افتد
عجب که برگ خزان از درخت افتادست

به عشق چاره جان ساز کاندرین طوفان
نه عاقل است که در فکر رخت افتادست

بیار باده که بر تاج و تخت تکیه خطاست
ز باد فتنه سلیمان ز تخت افتادست

کجاست دست دعایی که اهلی از گریه
فتاده است به غرقاب و سخت افتادست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.