۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۲

تو گر پروانه یی همچون خلیل آتش گلستان است
که ظاهر آتشست آنشمع و پنهان آب حیوان است

مرا در وادی محنت، غم مردن کجا باشد
در این ره زندگی سخت است ورنه مردن آسانست

کسی کو عیب من کردی چو دید آن تیغ مژگان را
هزارش رخنه در دل کرد و سخت اکنون در آن جانست

مخور در ظلمت عالم فریب از چشمه مهرش
سراب است این که پنداری تو آب خضر رخشانست

چرا یوسف کند عیب زلیخا، گر درد جیبش
که دامن گیر او آخر همین چاک گریبانست

چراغ همت زاهد چو برق اندک ثبات آمد
درآ در سایه ساقی که او خورشید تابانست

بسیل گریه اهلی را سر آمد عمر و آن مسکین
ز خوناب جگر چشمش هنوز آلوده امانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.