۵۴۹ بار خوانده شده

حکایت زاهد و بربط زن

یکی بربطی در بغل داشت مست
به شب در سر پارسایی شکست

چو روز آمد آن نیکمرد سلیم
بر سنگدل برد یک مشت سیم

که دوشینه معذور بودی و مست
تو را و مرا بربط و سر شکست

مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
تو را به نخواهد شد الا به سیم

از این دوستان خدا بر سرند
که از خلق بسیار بر سر خورند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت جنید و سیرت او در تواضع
گوهر بعدی:حکایت صبر مردان بر جفا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.