۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۹

مارا تنی چو صورت دیوار مانده است
چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است

خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو
بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است

از دیده یار رفت وزخون خشک شد مژه
زان گل که بود در نظرم خار مانده است

از زخم تیر غمزه او زنده نیست کس
وان هم که زنده است دل افکار مانده است

در عشق هرکه رشته جان بگسلد ز شوق
آن خود بدست بسته زنار مانده است

اهلی اسیر ششدر غم گشت چاره نیست
بیچاره نامراد بناچار مانده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.