۱۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۱

گر بسوزد تن زارم بر من خار و خسی است
غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است

بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم
هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است

ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه
رانکه هر رشته جان بسته دام هوسی است

باغبان، مرغ دل من ننشیند بچمن
بگشا در که چمن بر دل تنگم قفسی است

ای شکر لب زبر خویش مران اهلی را
زانکه هرجا شکری هست بگردش مگسی است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.