۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۹

کسی کش بوی آن گل در دماغ است
ز گلزار بهشت او را فراغ است

مگر آن گل به بستان شد که لاله
ز شرم عارضش در کنج باغ است

چرا روشن نباشد بزم مستان
که شمع روی یار اینجا چراغ است

ز غم باز آن گل رعنا کرا کشت؟
که غرق خون دگر منقار زاغ است

به کشتن هم مگو رستم ز داغش
هنوزم در کفن صد گونه داغ است

گل مقصود چون در جان اهلی است
چه سرگردان صبا در باغ و راغ است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.