۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۵

شمع رخسار بتان خانه ز بنیاد بسوخت
هرکه را چشم برین طایفه افتاد بسوخت

شرر تیشه فرهاد دلیلست بر آن
که دل سنگ هم از حسرت فرهاد بسوخت

مرد عشق آن زن هندوست که در کیش وفا
زنده چونشمع در آتش شد و آزاد بسوخت

از تف خون دلم خنجر او سرخ شدست
یاز سوز جگر من دل فولاد بسوخت

عاقبت اهلی دلسوخته چون صید اسیر
آنچنان مرد که بروی دل صیاد بسوخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.