۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۰

چنین که تشنه بخون لعل یاربی سبب است
هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است

من از ادب نشمارم سگ درت خود را
که آدمش نشمارند هرکه بی ادب است

اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید
که ذره ذره غبارم هنوز در طلب است

به مجلسی که بود هزار دل پرخون
چه جای ساغر عیش و پیاله طرب است

ز استخوان چه عجب در رطب کزوما را
بجای مغز ز پیکان در استخوان رطب است

فکند از آن سخنت شور در عجم اهلی
که چاشنی حدیث تو از شه عرب است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.