۱۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۸

امید خلق باقبال و دولت خویش است
امید ما بغم و درد و حسرت خویش است

اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل
اسیر نیست گرفتار محنت خویش است

چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را
گرش ثبات قدم در مشقت خویش است

دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی
غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است

بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو
بلند قدریش از قدر و همت خویش است

هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ
مباش غره که در بند فرصت خویش است

سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی
بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.