۲۱۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۲

رفتی و نقش روی تو از چشم تر نرفت
خال توام چو مردم چشم از نظر نرفت

خاری که از ره تو بپای دلم خلید
تا سر نزد ز خاک من از دل بدر نرفت

کارم بجان رسید ز زخم زبان خلق
جان رفت و زخم طعنه خلق از جگر نرفت

هرگز بسر نرفت شبی کز غمت چو شمع
دود دلم بگنبد افالک بر نرفت

رفتم بخاک و زیر سر از حسرتم بماند
دستی که هرگزم بکسی در کمر نرفت

مردم چو شمع و کار من از پیش عاقبت
با سوز گریه شب و آه سحر نرفت

اهلی اگرچه غرقه بخون می شود در اشک
بی سیل گریه یکنفس او بسر نرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.