۱۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۸

عید قربان شد و سر در ره جولان تو رفت
من سری داشتم آن نیز بقربان تو رفت

این چه شکل است و شمایل مگر از مشرق حسن
آفتابی که بر آمد بگریبان تو رفت

لذت درد سکندر خضر امروز چشید
که بحسرت ز لب چشمه حیوان تو رفت

رفت جان بهر تو بر باد ولی بر تو چه غم؟
چه تفاوت که نسیمی ز گلستان تو رفت

نه که حرمان تو تنها دل من برد بخاک
کز جهان هرکه برون رفت بحرمان تو رفت

اهلی آن شد که کند میل تو آن نخل بلند
میوه شاخ امید از لب و دندان تو رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.