۱۴۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۴

بهلاک خود نپوشم نظر از رخ چو ماهت
که هزار جان شیرین بفدای یک نگاهت

اگرم کشی چه حاجت بهزار تیر مژگان
که بس است یک اشارت ز دو نرگس سیاهت

چو تو پادشاه حسنی غم دادخواه می پرس
که به پرسشی شود خوش دل ریش دادخواهت

ولی از غرور خوبی بگدا کجا کنی رحم
که نگه نمی فتد هم به هزار پادشاهت

چو مگس به خوان وصلم بحساب اگر نیاری
بسم این که در شمارم بسیاهی سپاهت

سر خون خلق داری منه از دلم برون پای
که ز تیر آه مردم دل من بود پناهت

بحیات جاودانی نرسی چو خضر اهلی
مگر آنکه درد جامی برسد ز دست شاهت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.