۷۳۰ بار خوانده شده

حکایت

شنیدم که دیناری از مفلسی
بیفتاد و مسکین بجستش بسی

به آخر سر ناامیدی بتافت
یکی دیگرش ناطلب کرده یافت

به بدبختی و نیکبختی قلم
برفته‌ست و ما همچنان در شکم

نه روزی به سرپنجگی می‌خورند
که سر پنجگان تنگ روزی ترند

بسا چاره‌دانا بسختی بمرد
که بیچاره گوی سلامت ببرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.