۴۳۶ بار خوانده شده

حکایت

یکی مرد درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش

چو دست قضا زشت رویت سرشت
میندای گلگونه بر روی زشت

که حاصل کند نیکبختی به زور؟
به سرمه که بینا کند چشم کور؟

نیاید نکوکار از بدرگان
محال است دوزندگی از سگان

همه فیلسوفان یونان و روم
ندانند کرد انگبین از ز قوم

ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندر او تربیت گم شود

توان پاک کردن ز زنگ آینه
ولیکن نیاید ز سنگ آینه

به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرما به گردد سپید

چو رد می‌نگردد خدنگ قضا
سپر نیست مربنده را جز رضا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگر
گوهر بعدی:حکایت کرکس با زغن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.