۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۱

آتشی دردل من شمع رخت درزده است
که بهر مو زتنم درد دلی سر زده است

از پریشانیم ایشوخ چه پرسی که فراق
همچو رلف تو مرا کار بهم بر زده است

نامه شوق تو هر مرغ که آورده بمن
پای در خون دلم همچو کبوتر زده است

نفس باد صبا تا خبری از تو رساند
هر نفس در دل من آتش دیگر زده است

یک نفس سایه فکن بر سرم ای فر همای
کز هوای تو بسی مرغ دلم پر زده است

زر رخساره اهلی برواج است ز عشق
خاصه کز مهر و وفا سکه بر آن زر زده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.