۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹۱

سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت

او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت

رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت

دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت

گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت

آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت

اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.