۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۴

آن آفتاب حسن سحر میل باده کرد
صبح سعادتم در دولت گشاده کرد

گفتم سگ توام نظر از من بخشم تافت
خشمی که صدهزار محبت زیاده کرد

گفت آدمی نیی سگ من چون شوی بین
این مردمی که آن صنم حورزاده کرد

در گلشن امید از آن غنچه لب دمید
بویی که خاور گل همه را مست باده کرد

گفتم که ساغری به کفم نه بناز گفت
بیهوده کی توان طلب نا نهاده کرد

سیلاب شوق آمد و نقش خیال فهم
شست از دل آنچنان که مرا لوح ساده کرد

اهلی که همتش بفلک سر نمی نهاد
سیلی عشق عاقبتش سر فتاده کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.