۵۱۶ بار خوانده شده

حکایت در مذلت بسیار خوردن

چه آوردم از بصره دانی عجب
حدیثی که شیرین ترست از رطب

تنی چند در خرقه راستان
گذشتیم بر طرف خرماستان

یکی در میان معده انبار بود
از این تنگ چشمی شکم خوار بود

میان بست مسکین و شد بر درخت
وزان جا به گردن در افتاد سخت

رئیس ده آمد که این را که کشت؟
بگفتم مزن بانگ بر ما درشت

شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ
بود تنگدل رودگانی فراخ

نه هر بار خرما توان خورد و برد
لت انبار بد عاقبت خورد و مرد

شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده نادر پرستد خدای

سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.