۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۰

شدم هلاک و ز من جز دریغ و درد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند

گذشت رقص کنان جان چو کرد از خود یار
بکوی او چه حریفان هرزه گرد نماند

کجا شد از می وصل تو سرخ رویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند

برفت گرمی بازار همدمی بر باد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند

ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند

بیاد چشم و لبت مست شد چنان اهلی
که چون فرشته در او ذوق خواب و خورد نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۵۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.