۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷۸

نیست جان رفتن که نور از چشم روشن میرود
این بود کان نور چشم از دیده من میرود

دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش
پایم از جا صبرم از دل جانم از تن میرود

همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمن سوز من
وه که از آه درون دودم به خرمن میرود

دامن چون دامن صحراست دایم لاله زار
بسکه خون دل ز چشمم تا بدامن میرود

چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز
میگذارد چشم ما و سوی گلشن میرود

خلق پندارند کاتش در سرای من فتاد
شب چو دود دل ز آهم سوی روزن میرود

سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت
اهلی دیوانه از جورش بگلخن میرود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.