۱۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۸

هرکه چون باد از سر کوی تو بیرون میرود
کس نمیداند که از آشفتگی چون میرود

پای رفتن نیست عاشق را کزین دربگذرد
میفشاند سیل اشک از چشم و در خون میرود

پیش لیلی گر رود از چشم مجنون خون چه شد
آه از آنساعت که او از چشم مجنون میرود

جان نکو بیرون کن از تن تا درآیم در دلت
چون تویی ای جان من از خویش بیرون میرود

خون من دامان گردون چون شفق خواهد گرفت
بسکه خون دل ز چشم از جور گردون میرود

چرخ اگر بدمهر شد کس را نکرد از مهر منع
بر من از جور فلک ظلم تو افزون میرود

گر بافسون چاره بیچارگان سازد حکیم
کور مادرزاد اهلی کی به افسون میرود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.