۱۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۲

زد جامه چاک و سینه صافی چو مه نمود
گویی شکافت ابر و مه چارده نمود

چشمش بیک نگاه مرا کشت و زنده کرد
آن مه قیامتی بمن از یک نگه نمود

ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح
چون آفتاب از شفق صبحگه نمود

اول براه کعبه قدم میزدم ز شوق
آخر مرا به بتکده آنشوخ ره نمود

بر روی او چو زلف پریشان حجاب شد
عالم بچشم اهلی بیدل سیه نمود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.