۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۸۱

شام غم دل خستگانرا بی تو جان بر لب رسد
تیره گردد روز بیماران چو وقت شب رسد

از تب غم چون نگریم یا نسوزم همچو شمع
چون بمغز استخوانم آتش آن تب رسد

کی به چشم من رسد از خاک پایت سرمه یی
چشم میدارم که گردی از سم مرکب رسد

یار مهمانست ساقی بده کاین فرصتی است
کی دگر در خانه بخت من این کوکب رسد

من چه کارم با حدیث یوسف زندانی است
بنده آن سرو آزادم که از مکتب رسد

زاهدا، می پیش صاحب مشربست آب حیات
حیف باشد آب حیوان گر به بیمشرب رسد

ما کجا اهلی و صاف چشمه نوش از کجا
جرعه جامی مگر زان شوخ شیرین لب رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.