۱۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۹۷

عاشق چو مرغ بسمل پروای سر ندارد
در خون خویش رقصد وز سر خبر ندارد

بنگر بدان غزالی کز ما رمد بشوخی
نبود کسی که از وی خون در جگر ندارد

ناصح مرا بکشتی از دردسر چه حاصل
خوشوقت مرده باری کاین دردسر ندارد

مجنون چو سک مجاور بر آستان لیلی است
گر میزند به سنگش جای دگر ندارد

اهلی ز شور بختی دورست از آن شکر لب
باور مکن که طوطی میل شکر ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.