۱۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۹۸

تا یوسفش چاکی چو گل در جیب پیراهن نشد
از نکهت پیراهنش چشم پدر روشن نشد

اول زرشک دوستی فرزند آدم کشته شد
تا تیغ غیرت سر نزد کس قابل کشتن نشد

سرو از سجود قامتت سجاده بر آب افکند
کاین طاعتش حاصل کسی بی پاکی دامن نشد

ننهاد گنج دوستی جز در دل ما عشق تو
آری فلک هم بی غرض با اهل دل دشمن نشد

پیدا نشد مغز طرب در استخوان هر گر مرا
تا مرهم پیکان او در استخوان من نشد

نگذاردم غیرت که دم چون غنچه از داغت زنم
زان آتش پنهان من بر هیچکس روشن نشد

از آه اهلی کس نشد واقف ز چاک سینه اش
تا از درونش دود دل بیرون بصد روزن نشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۹۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.