۱۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۰۰

خوش روزگار وصل که ما را دویی نبود
تا روزگار بود بدین نیکویی نبود

در جان من تو بودی و من در دل توهم
من در تو محو و با تو نشان تویی نبود

خوش آنکه بود داروی درد دل از وصال
زخم فراق و زحمت بی دارویی نبود

بادام وار در تک یک پیرهن دو مغز
بودیم همچو یک تن و ما را دویی نبود

بود از کمان بخت گشاد دل ضعیف
صید مراد دل بقوی بازویی نبود

جادوی فتنه جوی دو چشم ترا نظر
پر فتنه با وجود چنان جادویی نبود

پیوند از آن گسست که با زلف هندویت
سر رشته وفا ز رگ هندویی نبود

اهلی که صید آهوی چشمت بمردمی است
هرگز شکار کس بکمان ابرویی نبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۹۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.