۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۵۸

رخ تو داغ کهن تازه از ملاحت کرد
ملاحت تو مرا تازه صد جراحت کرد

طریق زنده دلان در غم تو بیداری است
کسیکه مرد درین راه خواب راحت کرد

اگرچه چون گل نو آفتاب صبح دمید
رخ تواش خجل از غایت صباحت کرد

ز حیرت رخ خوب تو لال شد بلبل
اگرچه پیش گل اظهار صد فصاحت کرد

ندید به زه دهان تو چشمه نوشی
خضر که روی زمین سر بسر سیاحت کرد

حدیث اهلی از آن نیست خالی از نمکی
که از لبان تو دریوزه ملاحت کرد

سبز لیلی وش من آنکه مرا مجنون کرد
نمک او جگر ریش مرا پر خون کرد

تا نشاط غم او در دل من جای گرفت
غم عالم همه از خاطر من بیرون کرد

چشم و ابروی خوشش گرچه دلم سوخت مپرس
آنچه با جان من آن لعل لب میگون کرد

گنج عشق است دلم از غم آن دانه خال
این چه گنجیست که موری چو مرا قارون کرد

ای رقیب اینهمه نخوت چه فروشی که بتو
گوشه چشم علی رغم من محزون کرد

هرکخ دید آن صنم آراسته همچون بت چین
نامسلمان بود ارقبله مه گردون کرد

کشتی می مده ای همنفس از دست که دوست
دیده اهلی دلسوخته را جیحون کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.