۱۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸۶

گر من از درد تو مردم هرگزت دردی مباد
جان من گر خاک شد بر خاطرت گردی مباد

میرم از درد و نپرسی وه چه بی دردیست این
کس چو من هرگز اسیر چون تو بی دردی مباد

یارب ای سرو سهی عاشق شوی اما دلت
مبتلای عشق چون خود ناز پروردی مباد

هر دل افکاری که شد مست از بهار عشق تو
چون خزان بی اشک سرخ و چهره زردی مباد

عیش پیران گر همه خضرند بی خوبان چه سود
بزم خوبان نیز بی پیر جهانگردی مباد

عمر جاویدان اهلی صحبت صاحبدل است
آفتاب عمر هم بی سایه مردی مباد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۸۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.