۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۴۳

سجده بردم بدرش دوش چو تنها گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم

عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم

منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم

وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم

اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.