۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۷۹

کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم

زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم

بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم

تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم

به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
که سالها بامید تو باز ننشستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.