۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۷۲

از جهان فردم همین در بند رخسار توام
بنده حسنم درین عالم گرفتار توام

از زلیخا کی نیم ای یوسف اکنون جان بکف
روز بازارست و من در روز بازار توام

نسبتم با هر خسی ایگل مکن کافتاده است
صد هزاران گر بود من مرغ گلزار توام

با وجود حسن رخسارت که شهری مست ازوست
من خراب حسن طبع و مست گفتار توام

همچو گل می میخوری با عاشقان زار خود
آخر ای بیرحم من هم عاشق زار توام

مردم بیدرد را مرهم بود از وصل تو
من جگر چاک و درون ریش و دل افکار توام

اهلی بیچاره درویشست و تو سلطان حسن
بر زبان این نکته چون راند که من یار توام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.