۱۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۴۹

چنان گردد خیالش چشم اشکبار من
که میپندارم اینک خواهد آمد در کنار من

شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو
که هر مو دور ازو خاریست در جسم فکار من

ز من دارد فراغ آنشوخ و من در آتش محنت
بدین امید میسوزم که خواهد گشت یار من

چو مجنون بیرخ لیلی چنان کز وی غباری ماند
مگر باد آورد روزی بکوی او غبار من

تنم خاک ره یارست و جان چون گردباد از شوق
برقص افتاده و گردش همیگردد غبار من

مراد من ازو اهلی بود فکر محال اما
خدا محروم نگذارد دل امیدوار من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.