۱۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۴۸

گهی که زلف بر آن روی مهوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده

بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده

به گوشه نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده

نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده

جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده

مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.