۱۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۷۲

آدم و گندم، من و خال لب جانانه یی
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانه یی

درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانه یی

سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا بکی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانه یی

باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشه ویرانه یی

پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانه یی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.