۱۳۲ بار خوانده شده
از غمزه گه عتاب و گهی خنده میکنی
مارا چو شمع میکشی و زنده میکنی
از نوغزال اگر تو درآیی بگشت شهر
خوبان شهر را همه شرمنده میکنی
آن یوسفی که سروقدان را ز بند خویش
آزاد میکنی و دگر بنده میکنی
شوخی و نوجوان و شه حسن از آن سبب
ننگ از من فقیر کهن ژنده میکنی
ای آفتاب اگر تو بخاک افکنی نظر
هر ذره خاکرا مه تابنده میکنی
ای باد دم مزن ز گل من که شمع را
از شرم آن جمال سر افکنده میکنی
در بزم عیش با همه در عین یاریی
جور و جفا باهلی درمانده میکنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
مارا چو شمع میکشی و زنده میکنی
از نوغزال اگر تو درآیی بگشت شهر
خوبان شهر را همه شرمنده میکنی
آن یوسفی که سروقدان را ز بند خویش
آزاد میکنی و دگر بنده میکنی
شوخی و نوجوان و شه حسن از آن سبب
ننگ از من فقیر کهن ژنده میکنی
ای آفتاب اگر تو بخاک افکنی نظر
هر ذره خاکرا مه تابنده میکنی
ای باد دم مزن ز گل من که شمع را
از شرم آن جمال سر افکنده میکنی
در بزم عیش با همه در عین یاریی
جور و جفا باهلی درمانده میکنی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۹۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.