۱۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۳۷

ایعاشق بی دیده که در عیب منستی
گر ساقی ما را تو به بینی بپرستی

فردا ز تو چون لاله اثر نیست درین باغ
امروز قدح گیر بشکرانه که هستی

چون مرغ چمن چند کنی ناله ز حسرت
بشکن قفس ایمرغ گرفتار که رستی

تا میل تو یوسف نکند سود ندارد
هرچند که جان بر لب و دل بر کف دستی

پیش کرم عشق چو خورشید و چه ذره
محروم از آنی تو که با همت پستی

شادم ز تو ایساقی بدمست که هرگز
جز کاسه عیش من و مجنون نشکستی

زنهار گرانی مکن ایشوخ پریزاد
یک لحظه که با مردم دیوانه نشستی

دیوانه نیم من که شدم بسته آنزلف
دیوانه تویی خواجه کزین سلسله جستی

اهلی ز سگان تو خجل گشت که هرگز
لاغر تر از این صید بفتراک نبستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.