۱۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۳۹

ایکه بر عاشق نگاه از لطف و احسان میکنی
گوییا بر عاشق خود مردن آسان میکنی

آمدی چونسرو و بستان خانه گلشن ساختی
گر بنوشی ساغری عالم گلستان میکنی

دل بصد جا میرود هرگه ز مجلس میروی
جان من بنشین که دلها را پریشان میکنی

گنج مهرت چون نهادی در دل ما عاقبت
خانه ما بر سر این گنج ویران میکنی

بسکه مژگان درازت میخلد در جان من
تا نگه کردم مرا صد رخنه در جان میکنی

یوسف گمگشته در معنی تویی خود را بیاب
نکته یی گفتم اگر سر در گریبان میکنی

داغ دل چون غنچه اهلی تا بکی پوشی ز خلق
روشنست این نکته بر ما گرچه پنهان میکنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.